آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آراد کوچک

منو دعوا کن

بامزه ناز نازی 2خرداد رفتیم خونه عمه مهری و اونجا با رنگ انگشتی رو کاشی اشپزخانه با عرشیا نقاشی میکشیدی و چون من قبلا کتاب می می نی گل میکشه یا نی نی برات خونده بودم که نقاش هات همیشه باید رو دفتر باشه ..... خلاصه اومده بودی بهم میگفتی مامی روی دیوار نقاشی کشیدم دعوام کن! بچه ام! دچار دوگانگی شخصیتی شدی ...
27 شهريور 1393

آراد میره شمال

امروز 22اردیبهشت و صبح ساعت 8.5از اداره بیمه اومدندبرای بازدیدو بعد هم وسایلمون جمع کردیم رفتیم شمال و آراد نزدیکیهای آمل میگفت برم بغل باباجون ولی آوا راحت خوابید شمارو بردیم چاچکام و اونجا بهت خیلی خوش گذشت وهمه حیوانات وپرندگان اهلی وخانگی از نزدیک دیدی صبح که از خواب پا میشی اول میای سراغ آوا رو میگیری مهربون عزیزم وقتی بابات نیست میگی برم دنبالش باباجونم تنها مونده برم بیارمش ...
27 شهريور 1393

بدترین لحظه زندگی ام

عزیزم امروز21 اردیبهشت بعد از واکسن دو ماهگی آوا 18/2/93و خبر بد ماجرای نافرجام زندگی عمو بابک با زن عمو مینا یه شوک دیگه شما به ما وارد کردی و در لحظه ای که داشتی برای ما شیرین زبانی میکردی ملافه انداختی روی سرت و خواستی آقا گرگه بشی که بابا رو بخوری پات به همون ملافه گیر کرد وسرت خورد به پایه مبل و خون اومد وشام کوفتمون شد فقط خداروشکر عزیز بود وتونستیم آوا رو پیشش بذاریم و بدو ببریمت بیمارستان اقبال و اونجا سرت بخیه زدند و خیلی آقا بودی و همکاری کردی و خانم دکتر برات سنگ تمام گذاشت تا بخیه کمترین جا رو بذاره خلاصه خودت بینهایت ترسیده بودی ...
27 شهريور 1393

مهمون عزیز

93/2/6 من وآراد و آوا باهم رفتیم خونه عزیزو شب خوابیدیم آخه شماها خیلی شب ها گریه میکردید بابا خیلی اذیت شد من گفتم به فرجه ای بهش بدیم مامی هم میخواست بره فرداش اداره بیمه ولی آراد شب میگفت باباجونمو میخوام ...
23 شهريور 1393

حرف دل

آرادم ,عزیزم,دلبندم چقدر زود بزرگ شدی! اینقدر زود بزرگ شدی که مثل آقا ها و آدم بزرگ ها رفتار میکنی و مارو به اشتباه انداختی و دیگه توقع یه آدم بزرگ ازت داشتیم در حالیکه خیلی از همسن و سالات هنوز شیر مادر میخورند و پوشک دارند شما مثل یه آقا شیر تو لیوان میخوری و پوشک نمی پوشی عزیزکم من باید ازت به خاطر تغییرات روحی دوران بارداری آوا و بعد از به دنیا اومدنش عذرخواهی کنم .متاسفم اگر کوتاهی کردم چون از کنترلم خارج بود امیدوارم منو به خاطر اون کسالت و بی حوصلگی هام ببخشی و دوباره باهم لحظه های شاد با خواهر کوچولوت وباباجون داشته باشیم. چیزی که خیلی عذابم میده و میدونم که شما هم خیلی عذاب کشیدی دوران از پوشک گرفتنت بود نمیدونم شاید زود ا...
23 شهريور 1393

آرادوآوا در آتلیه

آوا خانم تقریبا از1ماهگی میخنده وگردنش رو نگه میداره واز21/1/93دیدش به حدی شده که با نگاه تعقیبت میکنه واز27/1/93 سرش بلند میکنه و آقا آراد هم سعی میکنه خودش لباسش دربیاره بره دستشویی 27/1/93 هم باهم رفتیم آتلیه نقاب و چندتاعکس انداختیم وفرداش که40آوا بود مامی مصی اومد واونو برد حموم
5 مرداد 1393

آراد نی نی

بعد به دنیااومدن آوا شما میرفتی توی ساک حمل آوا یا توی کریر واوو،اوو گریه میکردی ونی نی میشدی وای که خوابت بهم ریخت آخه آوا شبها خوب نمیخوابید وشماهم ساعت  خوابت بهم ریخت به غیر از من که حالم هم خوب نبود بابایی هم خیلی اذیت میشد چون بعداز اینکه آوامیخوابید وشما بیدار میشدی یه شب که خاله آذر اومد پیشمون نتونست تاصبح بخوابه وبا اینکه عزیز و بابا خیلی کمک میکردندخیلی روزگار سختی بود
5 مرداد 1393

اولین نوروز آوا

آرادم روزی که آوا میخواست به دنیابیادباهم حسابی توی حیاط فوتبال بازی کردیم وکلی خوش گذشت ولی بعدازتولد آوا شما وبذوس اسهال واستفراغ گرفتی وتا10روز چیزی نمیخوردی یا اگه میخوردیئ. .. اولین نوروز آوا با ما در کنارعزیزوخانواده پدریش سپری شد آواهم10روزش شد ومامانی بردش حموم واولین خبر خوب سال این بود که شما حالت خوب شد خداروشکر
5 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آراد کوچک می باشد